سفارش تبلیغ
صبا ویژن























دلنوشته ها

شهید مرادی

یادداشت های هنرمند شهید"بهروز مرادی"

 

بسمه تعالی

آنچه که می نویسم و شما می شنوید ادراکاتی است که در اثر مجاورت با بعضی انسان هایی به دست آمده که امروز در جمع ما نیستند و کبوتران خونین بالی را مانند که از بام هستی سر به آسمان در بینهایت در پروازند.

روزهای اولی که توی کوچه پس کوچه ها به بازی گوشی و علافی عمر می گذراندند،به جز مزاحمت و شکستن شیشه در و همسایه و احیانا در شب دهه عاشورا چسباندن چسب روی زنگ منزل یهودی ها و یا مسیحی ها، ازجمله افتخاراتی بود که به آن می نازیدند و عقیده داشتند باید تا صبح عاشورا بیدار ماند.

هنگام سحر،جگر آب پز شده گوسفندان قربانی را از دست آشپز مسجد محل قاپ زده و با ولع نوش جان می کردند یا احیانا خبر کردن احمد و محسن و تقی و...و به سر کردن عبای زنانه در مجلس عزاداری زن های محل خود را قاطی نموده و یک چایی داغ بالا می کشیدند.

و صبح عاشورا هم که می شد می رفتند دنبال دسته زنجیر زن های فلان تکیه و تا نزدیکی های ظهر،بو می کشیدند که کجا ناهار امام حسین(ع) میدهند. و غروب هم بی حال و بی رمق برمیگشتند به خانه هایشان و مثل لش ولو می شدند توی اتاق...

این همه آن چیزی بود که از امام حسین(ع) و عاشورا توی مخ بچه های کوچک محل رفته بود.کم کم اینها بزرگ شدند و در سنین نوجوانی پا به رکاب انقلاب.

توی مسجد محل به اتفاق دیگران کلاس قرآن و حدیث تشکیل دادند و بچه های کوچولوی محل را جمع کرده بودند تا از این کلاسها استفاده کنند.ولی عمو علی خادم مسجد زیر لب غر می زد ...

در خلال این مدت منصور و جمشید به اتفاق چند تای دیگه می رفتند توی نخلستان های اطراف شلمچه و پل نو، تا وضع فقرای اطراف روستاها را از نزدیک بررسی کنند و احیانا کمکی.

و محمود هم داخل مسجد با چند تای دیگه کار فکری و فرهنگی می کردند.

اما از چیزای خیلی جالب این بود که این بچه ها بی سرو صدا کمک های جنسی را از این و آن توی طبقه بالای مسجد جمع می کردند و شب ها تا دیر وقت می بردند بین مستمندان،میان روستاهای پر از نخل لب مرز تقسیم می کردند.بدون اینکه کسی بویی ببرد.

وقتی که جنگ شروع شد.هنوز چند مدتی از ثبت نام اینها توی بسیج نگذشته بود. در خلال درگیری های اولین روزهای جنگ مثل بقیه مردم دست به اسلحه شدند و هسته های مقاومت داخل مساجد بوجود آمد.از بچه های کوچک داخل مسجد بغضی ها ماندند و بعضی ها رفتند.

عراقی ها شهر را زیر آتش گرفته بودند و صدای انفجار و بوی باروت و دود،عرصه را بر همه تنگ کرده بود.شهدا را توی گورستان جنت آباد کنار هم ردیف کرده بودند و بدون غسل در شرایط دشوار به خاک می سپردند.

جمشید توی یک راه پله شهید شد.

سید ابراهیم هم توی یک کوچه آنطرف تر.

اکبر وقتی داشت لب شط غسل شهادت می کرد،شهید شد.

محمد-مسئول کارهای فرهنگی مسجد-در کنار سامی سر یک کوچه با هم شهید شدند و تعدادی از بچه های فضول آن روزها و مردان بزرگ و حماسه ساز امروز در لابه لای آجر پاره های شهر مدفون شدند.

جنازه حسین و شبیر روی هم رفته یک کیلو کمی بیشتر نشد که هر دو را در یک قبر جا دادند و جنازه محمود رضا هم لا به لای نخلستان های نزدیک دبیرستان دورقی پیدا شد، در حالی که یک لنگه کفش او کمی آنطرف تر پرت شده بود و ساعت مچی اش هم لا به لای شاخ و برگ ها از کار افتاده بود.

این ها که نوشتم گذری کوتاه بود در مورد شهدایی که اکنون در جمع ما نیستند و دنیا را گذاشته اند برای اهلش. تا زنده بودند در عالم کودکی کارشان اذیت کردن و چوب توی سوراخ مورچه ها کردن بود.وقتی هم بزرگ شدند هنوز در اوان نوجوانی بودند که چون شمع به پای انقلاب اسلامی آب شدند.

و حالا تصاویر چهره های نورانی و دوست داشتنی آن ها زینت بخش نمازخانه سپاه شده.

بهروز مرادی

7/10/1363

خرمشهر


نوشته شده در یکشنبه 89/8/30ساعت 11:56 صبح توسط سیده شیما میر توانا نظرات ( ) |


Design By : Pichak